خدا چراغی به او داد !!
روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد و هر که آمد چیزی
خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ
خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
دراین میان کرمی
کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه
چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ،
تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن
نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا
همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست . هزاران
سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ
کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن
را به کرمی کوچک بخشیده است .
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و خدا کمی نور به او داد .
- ۹۲/۰۴/۱۳