چه غریبانه قدم میزدی ؛
میان رفیق هایی که رفتند...
و حالا تو مانده ای و نارفیق هایی که هریک سهمی در غربتت ، در سپید کردن موهایت دارند...

منجی
- ۰ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۵
چه غریبانه قدم میزدی ؛
میان رفیق هایی که رفتند...
و حالا تو مانده ای و نارفیق هایی که هریک سهمی در غربتت ، در سپید کردن موهایت دارند...
«ما اطلاع داریم که این دفعه هم رسانههاى رسمى و شناخته شدهى دشمن از مدتى پیش دارند طراحى میکنند، برنامهریزى میکنند، برنامهسازى میکنند، براى اینکه دل مردم را نسبت به انتخابات سرد کنند؛ شروع هم کردهاند، منتها برنامهریزىشان خیلى وسیعتر از این حرفها است؛ میخواهند مردم پاى صندوق نیایند؛ میخواهند مردم در ادارهى کشور و مدیریت کشور سهیم نشوند؛ میخواهند مردم در صحنه نباشند؛ لذا تلاش میکنند. اگر حضور مردم نباشد، آنها براحتى میتوانند تهاجم خودشان را چندین برابر کنند. حضور مردم است که به نظام اسلامى و به کشور عزیز ما مصونیت میبخشد. حضور مردم است که عوامل قدرت و قوّت را در درون ما تقویت میکند: علم ما پیشرفت میکند، بصیرت ما پیشرفت میکند، سازوکارهاى مدیریت ما پیشرفت میکند - همچنان که در طول این سالها پیشرفت کرده است - این به خاطر حضور مردم است، به خاطر انگیزههاى مردم است؛ میخواهند این انگیزهها نباشد، لذا سعى میکنند انتخابات را بىرونق کنند.»
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز مى خرم.
وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت.
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
چگونه ما مىگوئیم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولى در عمل کوتاهى مىکنیم؟
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پیوسته به جاست.
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم
خیلی با خودش کلنجار رفته بود ...
ولی نه ، بخاطر کارهای پسرِ نوح نمی توانست
به نوح علیه السلام ایمان بیاورد.
ولی سرآخر؛ او هم با پسر نوح غرق شد.
*************
خدا را بخاطر خدا پرستش کن
نه بخاطر آدمها و اسطوره هایت،
این روزها ؛ داستان تلخیست
داستان مردی که، ایمانش به خداوند را
به انسان دیگری گره زده است
وقتی چنین می شود
سقوط او به سقوط ـش منجر می شود ...
به همین سادگی و تمام.
@};-@};-@};-@};-@};-
مـــن برای تنهــــــــــــــــا نبـودن
آدمهای زیادی دور و برم دارم
آن چیزی که ندارم کسی است که " پدر " میخوانمش...!
هنوزم چشم در راهم بیایی
تو را من سخت بی تابم بیایی
خدا بخشیده بر من فرصتی را
که بر خوابم تو شاید امشب آیی
تو را گریان و نالان بر مزارت
صدا کردم ،صدا کردم بیایی!...
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد
تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.
هرگز گمان مبر ز خیال تو غافل ام
گر مانده ام خموش خدا داند و دلم
هرگز گمان مبر پندهای تورا برده ام ز یاد
تو خود جان کلامی و من شعر باطلم....!
هرگز گمان مبر که تورا داده ام ز دست
هنوز هم دعای خیر تو پشت سر من است..!