ألیس الصبح بقریب

ألیس الصبح بقریب

"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"


الهی نصیرمان باش، تا بصیر گردیم بصیرمان کن، تا از مسیر بر نگردیم، و آزادمان کن تا اسیر نگردیم...

آخرین مطالب

۳۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

چه غریبانه قدم میزدی ؛


             میان رفیق هایی که رفتند...


                           و حالا تو مانده ای و نارفیق هایی که هریک سهمی در غربتت ، در سپید کردن موهایت دارند...




منجی

«ما اطلاع داریم که این دفعه هم رسانه‌هاى رسمى و شناخته شده‌ى دشمن از مدتى پیش دارند طراحى میکنند، برنامه‌ریزى میکنند، برنامه‌سازى میکنند، براى اینکه دل مردم را نسبت به انتخابات سرد کنند؛ شروع هم کرده‌اند، منتها برنامه‌ریزى‌شان خیلى وسیع‌تر از این حرفها است؛ میخواهند مردم پاى صندوق نیایند؛ میخواهند مردم در اداره‌ى کشور و مدیریت کشور سهیم نشوند؛ میخواهند مردم در صحنه نباشند؛ لذا تلاش میکنند. اگر حضور مردم نباشد، آنها براحتى میتوانند تهاجم خودشان را چندین برابر کنند. حضور مردم است که به نظام اسلامى و به کشور عزیز ما مصونیت میبخشد. حضور مردم است که عوامل قدرت و قوّت را در درون ما تقویت میکند: علم ما پیشرفت میکند، بصیرت ما پیشرفت میکند، سازوکارهاى مدیریت ما پیشرفت میکند - همچنان که در طول این سالها پیشرفت کرده است - این به خاطر حضور مردم است، به خاطر انگیزه‌هاى مردم است؛ میخواهند این انگیزه‌ها نباشد، لذا سعى میکنند انتخابات را بى‌رونق کنند.»


۱- برنامهریزى و برنامهسازى رسانه‌های دشمن برای انتخابات ۱۳۹۲/۰۲/۱۶
۲- ناامیدکردن مردم از طریق مانع‌تراشی و کتمان پیشرفتها ۱۳۹۲/۰۱/۰۱
۳- ایجاد تردید و دودلی در دل مردم تا همت آنها را کوتاه و ضعیف کنند ۱۳۹۱/۱۲/۳۰
۴- ایجاد اختلاف بین مسئولین ۱۳۹۱/۰۸/۱۰
۵- برهم زدن ثبات و آرامش کشور ۱۳۹۱/۰۷/۲۴
۶- پرت کردن حواس مردم از انتخابات با یک ماجرای سیاسی، اقتصادی یا امنیتی ۱۳۹۱/۱۰/۱۹
۷- سعی در اخلال در برگزاری انتخابات ۱۳۹۱/۱۰/۱۹
۸- تشکیک در سلامت انتخابات ۱۳۹۱/۱۰/۱۹
 

بچه‏ ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست.

گفتم: امروز مى‏ خرم.

وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.

بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟

گفتم: یادم رفت.

بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.

بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.

گفت: بیسکویت کو؟

دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.


چگونه ما مى‏گوئیم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولى در عمل کوتاهى مى‏کنیم؟

یکی از استاد های دانشگاه تعریف می کرد...
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم
--


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.

صحنه پیوسته به جاست.

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم


خیلی با خودش کلنجار رفته بود ...

ولی نه ، بخاطر کارهای پسرِ نوح نمی توانست

به نوح علیه السلام ایمان بیاورد.

ولی سرآخر؛ او هم با پسر نوح غرق شد.

*************

خدا را بخاطر خدا پرستش کن

نه بخاطر آدمها و اسطوره هایت،

 این روزها ؛ داستان تلخیست

داستان مردی که،  ایمانش به خداوند را

به انسان دیگری گره زده است

وقتی چنین می شود

سقوط او به سقوط ـش منجر می شود ...

به همین سادگی و تمام.



@};-@};-@};-@};-@};-

مـــن برای تنهــــــــــــــــا نبـودن
آدمهای زیادی دور و برم دارم
آن چیزی که ندارم کسی است که
" پدر " میخوانمش...!




@};-@};-@};-@};-@};-

امروز تولدم بود ولی...!!!
محال بود روز تولدم چیزی بتونه ناراحتم کنه!
اما امسال برعکس!...هیچ چیزی نتونست خوشحالم کنه...!
سخت بود برام تحمل اینکه من هستم ولی اونی که آوردتم دیگه نیست!!...





هنوزم چشم در راهم بیایی

تو را من سخت بی تابم بیایی

خدا بخشیده بر من فرصتی را

که بر خوابم تو شاید امشب آیی

تو را گریان و نالان بر مزارت

صدا کردم ،صدا کردم بیایی!...


نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
 عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد
 تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
 آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
 آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.




خیلی زود بود که سایه مهربان و دست نوازشگرت را از سرمان برداری
چگونه باور کنم فراقت را وقتی که بوی وجود تو را در خانه حس می کنم
 چند روزی است طمع تلخ بی پدری را چشیده ام
و نا باورانه در سوگ فقدان گل سرخی که یار و همسفرم بود نشسته ام .
باز غم نبودنت چه سنگین است ولی یادت که
از هر حضوری پر رنگ تر است در لحظه لحظه زندگی با من است
و فراموشت نخواهم کرد...



هرگز گمان مبر ز خیال تو غافل ام

گر مانده ام خموش خدا داند و دلم

هرگز گمان مبر پندهای تورا برده ام ز یاد

تو خود جان کلامی و من شعر باطلم....!

هرگز گمان مبر که تورا داده ام ز دست

هنوز هم دعای خیر تو پشت سر من است..!